66 مثنوی خیاط به کوزه افتاد
این شنیدی پیر خیاطـی به راه می شمرد او مرده هایی بی پناه
پس چو بانک لا اله آمد بگوش پیر خیاط از شنیدن شد به هوش
کوزه ایی را در کنار خود نهاد هر که مُرد او ریگ اندازد به یاد
چون گذشت از ماجرایش چند سال بی خبر شد یک رفیق از حال و قال
آمد آنجایی که دکان داشت او پرس و جو کرد از اهالی یار کو
یک نفر اهل مزاح و بذله گو گفت اینجا از که داری جستجو
گر به خیاط آیدت این پرس و جو کوزه را بنگر در آن افتاده او
98/7/26
درباره این سایت